پرسید: حالت خوب است؟
در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.
بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.
گفتم: چه بگویم؟
گفت: هرچه دلِ تنگت خواست.
این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.
گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.
می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.
گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.
مستأصل ماندم نمی دانستم چه بگویم، این را از نگاه خیره ام فهمید. آرام خندید تا خاطر احساسم خدشه دار نشود. در سکوتم فریادِ " چرا " ی بزرگی بود. خواستم بگویم این چه دغدغه ای ست که نمی گذارد خیالم راحت شود؟ که ناگهان گفت: خیال تو از چه پریشان است؟
باز پرسشی که جوابش سکوت بود. انگار افسون شده بودم، شاید هم او مرا افسون کرده بود. در غیابش گِلِه زیاد داشتم به وسعت تمام خواسته ها اما نمی دانم چرا وقتی در کنارم باشد بی نیاز می شوم از همه ی نداشته ها. انگار تسلیم شده بودم، شاید هم بی تفاوت یا شاید مثل او می خواستم مغلطه گر خوبی شوم شاید هم خواستم از این پرسش بگریزم هر چه بود بی تفاوت گفتم: حداقل بگو دغدغه چیست؟
گفت: دغدغه یعنی "بودن" است؛ دغدغه انسان را بزرگ می کند، آنچه خاطرت را پریشان کرده دغدغه نیست.
خیره ماندم به آفتابی که در نگاهم طلوع می کرد، گفتم: خسته هستم؛ مرا دریاب، همین.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها